نمایشگاه کتاب
سلام امروز روز هشتم نمایشگاه کتاب بود ومادسته جمعی با شوروشوق فراوان رفتیم نمایشگاه.آقا پسری بازم بابایی رو گول زدی و گفتی از پیاده روی خسته نمیشم ولی آخرش جر زدی شیطون بابا وبعدش اون آبجی ناقلات هم پشت آقا داداشش رو گرفت و دو تایی پوست منو مامانو کندید تا اینکه از دهن من یه قولی بیرون بیادو شماهم نقشتون گرفته باشه جناب کلوچه خان توراه برگشت هروقتی استپ میکردی تا ما کلید پلی رو بزنیم وراه بیوفتی البته اگه عشق به ابمیوه وفالوده نبودکامیون هم تورو تکون نمیداد بعد خوردن شیرنی وابمیوه وفالوده و جار زدن نظرت در مورد خوردن که "ادم همه چیزاشوبفروشه بعد باپولش خوردنی بخره بخوره حتی اگه خونش باشه" شا...
نویسنده :
مامانی و بابایی
0:32